می مــــــــــانم.......
در این دنیا هیچکس به من نگفت بمــــــــــــان ولی من ماندم؛
مانــــــــــدم و تکیه گاهی شدم برای خستگی دیگران.
حالا خیلی خسته ام؛
خیلی زیاد.
خسته با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد
.
تنها می دانم؛
باید تا همیشه آغوشی باشم برای دیگران
بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد
.
همه چیز می گذرد:
فصل ها؛برف ها؛باران ها من اما همچنان ایستاده ام
چون پرنده ای که بال هایش شکسته است
.
دیگر چه فرقی می کند که بخواهم بروم یا بمانم؟